مثال اول: زمانی که مرتضا
پاشایی از بیمارستانی در تهران درگذشت، همدردی با وی موجی بود که تنها در ایران
نماند. شمار کسانی که از مرگ وی متأثر شدند، در میان شهروندان افغانستان اگر
نگوییم به اندازۀ ایرانیان اما با تفاوت کمی اندک، محسوس و چشمگیر بود. بسیاری از
کاربران شبکههای اجتماعی مجازی با گذاشتن آهنگهای پاشایی یا و اشتراکگذاری آن
یا تبدیل کردن عکس شناسۀ شان، به نحوی تأثرشان را از مرگ این خوانندۀ جوان پاپ
ایرانی بیان کردند.
مثال دوم: زمانی که به مجلۀ
فکاهی شارلی ابدو در پاریسِ فرانسه حمله شد و 12 تن از کارمندانش کشته شدند، نیز
در تمام گوشههای جهان مردم نسبت به آن واکنش نشان دادند. در فرانسه تنها چند لحظه
پس از پایان حمله و فرار مهاجمان، مردم در میدان جمهوری جمع شدند. پس از آن همین
میدان شاهد حضور میلیونها شهروند فرانسوی و غیر فرانسوی و چهل رهبر جهان بود. اما
واکنشها نسبت به آن صرفن به اروپا یا غرب محدود نمیشد. شهروندان افغانستان نیز
به جمع کسانی پیوستند که میگفتند: ما شارلی هستیم. البته نباید از دیده فروگذاشت
که شماری از شهروندان این حادثه را ستایش کردند، اما آنها کم بودند. بخش قابل
توجه کاربران فسبوک، فعالان اجتماعی و مدنی، شاعران، نویسندگان و فیلمسازان در
برابر این رخداد تروریستی نتوانستند سکوت کنند یا بیتفاوت باشند. به همین دلیل
همدردی با قربانیان این رخداد تروریستی در تمام لایههای جامعۀ افغانستانی وجود
داشت و قابل مشاهده بود.
مثال سوم: در یک حملۀ
انتحاری به موتر شکریه بارکزی، عضو پارلمان کشور، یک دختر خانم دانشآموز نیز در
میان کشتهشدهگان بود. به محض پخش این خبر نام این دختر (قدسیه) در میان شهروندان
پیچید و گسترۀ همدردیها نسبت به مرگ قدسیه در حدی بود که دولتمردان افغانستانی
نتوانستند آن را ندیده بگیرند و به سرعت برای ابراز همدردی با خانوادۀ قدسیه به
خانهاش شتافتند.
***
آدمی همواره در برابر
فاجعه واکنش نشان داده و احساسش را بیان کرده است. فاجعۀ انسانی به این دلیل که
عمیقترین و در عین زمان نزدیکترین فاجعه نسبت به خود انسان است، بیشترین واکنش
را در میان جوامع انسانی برانگیخته است. مرگ غیرطبیعی یک فاجعه است. انسانها در
برابر مرگ حساس بوده اند و با حضور و وجودش هرگز کنار نیامده اند. اما زمانی که
این مرگ مخصوصن در یک بستر متفاوت مثلا در یک حملۀ انتحاری رخ میدهد، عجیبتر و
ناپذیرفتنیتر میشود. به همین لحاظ، مرگ غیرطبیعی و ناخواسته و به عبارت دقیقتر
تحمیل شده تحمل ناپذیر بوده است، از این حیث که انسانی که چنین مرگی را از سر میگذراند،
یک قربانی است. در ادبیات الاهیاتی و اساطیری و اجتماعی ما قربانی همواره ترحم
برانگیز بوده است. به خصوص که این قربانی، قربانییی مرگ باشد.
از این نظر واکنش مردم در
برابر حوادثی که یادآوری شد (در مثالهای یک-سه) قابل درک است. مرگ خوانندۀ ایرانی
را اگر صرفن یک رخداد طبیعی فرض کنیم که در آن یک مبتلا به سرطان جانش را از دست
میدهد و بعد بیاییم واکنشها در برابر مرگ او را ببینیم، به خطا رفته ایم. زیرا
با چنین فرضی، ما ناتوان از توضیح واکنش عمومی در برابر مرگ او خواهیم بود. از این
رو، مرگ پاشایی و واکنش عمومی در برابر مرگ او را میتوان با ضلع سومی آن که
«مبارزه یک انسان با سرطان و ایستادن در برابر مرگ و لاجرم شکست خوردن» است تکمیل
کرد. درست در چنین وضعیتی است که ما میتوانیم واکنش عمومی را تاحدی تحلیل کنیم.
روزانه دهها بیمار در برابر سرطان به زانو نشسته اند و جان باخته اند، اما هرگز
واکنشی گسترده برنینگیخته است. زیرا اولن بسیاری از این بیماران در سکوت مرده اند،
سکوتی ناشی از فضای بیمارستان و عدم روایت وضعیت بیمار برای دیگران. اما روال
تدریجی شکست مرتضا پاشایی و مرگش، با روایتهای رسانهیی و اطلاعدهی لحظه به لحظه
همراه بود. درواقع بخشی از مردم آشکارا در جریان این رخداد قرار داشتند و روند
مرگ تدریجی یک انسان را میدیدند. سرانجام مرگ او برای همه روشن بود و دلیل کافی
برای واکنش در برابر آن وجود داشت.
حادثهای که معروف شد به رخداد
تروریستی شارلی، اما تاحدی قصۀ متفاوتتر دارد. در این رخداد و برجسته کردنش، نقش
متغیرهای تاریخی، عوامل محیطی و اجتماعی نقش اساسی را داشتند. فرانسه و در کل
اروپا دههه هاست که از روزگار تاریک جنگ دوم جهانی عبور کرده اند. این کشورها پس
از آخرین جنگ بنیان برانداز جهانی، مسیر متفاوتی را رفته اند. فرانسه انقلاب
جمهوری را در تجربۀ تاریخی-سیاسی خود دارد. انقلابی که معروف است به انقلاب کبیر،
که اعلامیۀ حقوق بشر، دموکراسی و ارزشهای دموکراتیک این کشور حاصل آن است. اروپای
پس از جنگ دوم جهانی، کوشیده، محیطی امن و عاری از خشونت داشته باشد. به همین
دلیل، بسترهایی که منجر به بازتولید خشونت میشده را، تا حدی از میان برداشته است.
بحث در این مورد، یادداشت مستقل و مجال دیگر میخواهد اما میتوان به اجمال اشاره
کرد که فردیت، اومانیسم، کرامت انسانی، قانون، گذار از خشونتگری به برخورد کلامی
و ... از عواملی اند که در تعدیل خوی و خصلت انسان غربی نقش بارز داشته است. به
همین دلیل، کشتن انسانها، یک رخداد بسیار تکاندهنده است. چرا باید کسی کشته
شود؟ به چه جرمی؟ اینسوال ذهن انسان غربی/اروپایی را لاجرم پس از حادثۀ شارلی به
خود درگیر کرد.
داعش و قصۀ بنیادگرایی
اسلامی و هراس و نفرتی که در میان جهانیان برانگیخته است و نیز الزامات اخلاقی
قدرتمند و بیگانگی انسان اروپایی با رخدادهای فجیع و اهمیت جان انسانها، باعث
شد تا حمله به شارلی ابدو، واکنش بسیار گسترده داشته باشد و شهروند و سیاست مدار و
بازرگان این کشورها در برابرش سکوت نکنند.
حادثۀ سوم که در افغانستان
اتفاق افتاده، با چنین رویکردها و نکاتی که گفته شد، قابل درک نیست. در این کشور
نه الزامات اخلاقی، اخلاق جمعی، انسانگرایی، کرامت شهروندی و هراس از تروریسم و
نو بودن این رخداد (مثل شارلی ابدو) وجود دارد نه این حادثه یک مرگ تدریجی بوده
که به مرور زمان توجه همگانی را جلب کند. رخدادهای تروریستی در این کشور ناآشنا
نیستند و مردم بیش از هرچیزی در زندگی سالهای اخیر شان با این رخداد آشنایند.
افغانستان کانون ترور و انتحار بوده و رقم پر رنگ این حادثه، نو بودن یا ناگهانی
بودن این اتفاق را مردود میشمارد. متأسفانه انسان افغانستانی هنوز به لحاظ
تاریخی، نتوانسته گسست و فاصلهاش را با جنگ و خشونت و انسانکشی بیشتر سازد. این
کشور در طی یک سدۀ اخیر هرگز نتوانسته نسبتش را با جنگ و خشونت و زیر پای شدن ارزشهای
انسانی قطع کند. با این وصف، پرسش این است که چه شد که مرگ قدسیه واکنش همگانی در
پی داشت؟ در تحلیل این پدیده مفهوم «وایرل» به ما کمک میکند. وایرل، یعنی رخدادی
یا موردی که در شبکههای اجتماعی مجازی بدل به موج میشود و به صورت فراگیر افکار
عمومی به آن جلب میگردد. این موجها اما به هیچ وجه با سنجیدارهای منطقی قابل
ارزیابی نیستند. گاهی پدیدههایی به هر دلیلی (که بحث مفصلی دارد) به شکل گسترده
مورد توجه مخاطبان قرار میگیرد و فراگیر میشود. از این منظر، پارهای از حوادثی
که در افغانستان واکنش همگانی بر میانگیزد، به هیچ صورت نمیتوانیم در آن عوامل
اصلی و پایدار شبیه آنچیزی که در فرانسه اتفاق افتاد را دخیل بدانیم. واکنش
افغانستانیها به مرگ پاشایی نیز در همین متن قابل درک و تحلیل است.
***
قطع نظر از این مسایل، در
این کشور بیشمار رخدادهای فجیع انسانی اتفاق میافتد که هیچ واکنشی به دنبال
ندارد یا این واکنشها بسیار کم عمق است و در صورت دیگرش دامنۀ کوتاهی دارند. در
یک محفل عروسی، بمبی فرو میافتد و جان دهها انسانرا میستاند. در حادثۀ انتحاری
طفل ده ساله به طرز فجیعی کشته میشود یا دهها انسان گلوله باران میشوند. این
اتفاقات همه روزه، هر هفته و هر ماه تکرار میشوند اما هیچ تکانی به مردم داده نمیتوانند.
کشته شدن انسانها، تکه پاره شدن شان و مشکلات و مصایب بسیاری که دامنگیر انسان
افغانستانی است، به طرز وحشتناکی برای مردم عادی شده است. عادی شدگی این وضعیت
قطعن ضرورت توجه به آن را برجسته میسازد. زیرا گسستهای این چنینی، برای جامعه
زیانهای سنگینی به همراه دارد. ابتدایی ترین آن، ترویج خشونت و افزایش هرج و مرج
خواهد بود و برچیده شدن بسترهای انسانی سازی قدرت و سیاست و جامعه. به نظر میرسد،
در تحلیل این پدیده، دستکم به عنوان شروع مبادی بحث، چند نکته قابل درنگ است.
خشونت نهادی و تاریخی
در افغانستان تا آنجا که
تاریخ فرصت سیر به گذشته را میدهد، خشونت به مثابۀ بستر اعمال قدرت عمل کرده و پا
به پای قدرت، حضور نهادی داشته است. خشونت در سیاست توجیه شده و حتا برای آن قانون
و منطق ساخته اند و گاهی در تاریخ قدرت، خشونت به مثابۀ ابزار بسط قدرت عمل کرده
است. بحث خشونت به مثابۀ ابزار اعمال قدرت جداست، اما میخواهم بگویم/نشان بدهم که
خشونت به صورت نهادی ریشۀ تاریخی دارد. قتل عام عبدالرحمان خان، خشونتهای امرای
پیشین و خشونتهای تاریخی دیگر به شمول عصر سلطۀ طالبان در این کشور، نمونههای
عینی تاریخ خشونت ورزی در این کشور اند. تاریخ دور و دراز خشونت ورزی ابتدایی ترین
تأثیری که برجای گذاشته، عادی سازی خشونت بوده است. به عبارت دیگر، انسان
افغانستانی در یک تجربۀ تاریخی با خشونت به عنوان بخشی از زندگی اجتماعی و سیاسی
خودش، کنار آمده است.
سرکوب ابراز خشم
در این کشور کمتر نظام
سیاسییی به الگویهای مردمسالار و مداراگر پایبند بوده است. سیاست همیشه در
بستر سرکوب و تحدید و انحصار و دکتاتوری معنا یافته است. به این ترتیب، در تاریخ
این کشور همواره صدای مخالف به مثابۀ دشمن برانداز قدرت مرکزی تعریف و به همان
سختی خفه شده است. اعتراض، همزاد براندازی بوده و سرکوب آن به عنوان ابزار دوام
یک نظام سیاسی توجیه شده است. وقتی نظام غارت کرده، به دلیل ترس از سرکوب و تنبیه
مردم خشم شان را فرو خورده اند. به همین ترتیب، رفته رفته سرکوب بیرونی در یک روند
طولانی به سرکوب درونی نیز استحاله شده است. امروزه این مسأله که در بسیاری از
مواقع شهروندان خودشان را سرکوب میکنند و برای سکوت و بیتوجهی شان در برابر
فاجعه برای خود استدلال میکنند. شهروند افغانستانی به لحاظ فکری و روانی در
وضعیتی قرار گرفته که ابراز خشم را بر نمیتابد و نمیتواند به راحتی به خود فرصت
دهد که در برابر یک وضعیت غیرقابل تحمل اعتراض کند. زیرا او دستکم خودش را قانع
میکند که اعتراضش جایی را نمیگیرد.
خشونت در برابر خشونت
بیتفاوتی جامعه را در
برابر رخدادهای خشونت آمیز و فاجعه بار میتوان به عام شدن خشونت حتا در پیش
شهروندان خشونت پرهیز این کشور نیز تلقی کرد. مثالی بدهم: تصور کنید در یک روستایی
همیشه یک عده با هم میجنگند. برای اعضای دیگر روستا، دو-سه نوبت برخورد این افراد
واکنش برانگیز است و مردم سعی میکنند جلو این برخوردها را بگیرند. زیرا از جنگ
متنفرند، از آن بیزاری میجویند و به بیان دیگر، خشونت برای آنها تکان دهنده است.
اما اگر این جنگ و دعواها ادامه یابد، دیگر کمتر کسی نسبت به آن واکنش نشان خواهد
داد، زیرا خشونت و جنگ و دعوا که تصویر نسبتن زشتی داشت، تبدیل به یک مسأله روزمره
میشود و دیگر آن تازگی، خشونت و بدنهادی که دارد از میان میرود. در این صورت زدن
و کندن افراد همدیگر را اصلن جای نگرانی دارد. خوب، یک عده میجنگند و میزنند همدیگر
را. حتا فراتر از آن، تداوم خشونت، برای بسیاریها نه رخداد نگرانکننده که
بدنهاد که به مثابۀ یک سرگرمی تقلیل مییابد. این وضعیت را میتوان همین حالا در
شهرها دید، وقتی دو نفر با هم میجنگند کثیری از مردم دور و بر آن فقط میبینند و
از زدن و کندن آن دو به نحوی-حتا ناخواسته-لذت میبرند.
***
واکنش برانگیز نبودن فاجعه
که پیآمد خشونت است –در این کشور-ریشه در همین عوامل و مسایلی دیگر دارد. عمدهترین
آنها چنانچه اشاره شد، نهادی-تاریخی بودن خشونت، سرکوب اعتراض و خشن شدن خوی
جمعی است. دوام این وضعیت حتا تصور ناممکنی است. چه این که میتواند به شکل تندروی
انسان ستیزانه در شکلی که در کنش نیروهایی مانند بوکوحرام و داعش و القاعده تجلی
یافته، رنگ بدل کند. تصور جامعهای با خوی داعشی بسیار سخت است. به همین دلیل،
انسانی سازی روابط اجتماعی به تعبیر عام تر، ضرورت اولیۀ ماست. برای این کار، نیاز
به تولید تاریخ و ادبیات فاجعه است. صورت ناانسانی، کریه و تحملناپذیر فاجعه باید
به صورت عینی و انتزاعی برجسته شود. افغانستان کشوری است که هنوز تاریخ، هنر و
ادبیاتش به فاجعه نزدیک نشده و به آن نپرداخته است. ما ادبیات فاجعه شبیه آن چه که
پس از هولوکاست در اروپا اتفاق افتاد نداریم. ما موزیم استکهلم که در آن فجیع ترین
شکلهای اجرای خشونت با هنر تندیس سازی و نقاشی و ... ماندگار شده است را نداریم.
ادبیات فاجعه نیست و بدتر از همه، تاریخ فاجعه به جز در آثار فیض محمد کاتب روایت
نشده است. درست از این رهگذر خواهد بود که میتوانیم روح خشونت زده و خشن جامعه
را تعدیل کنیم و پس از آن برای برای افزایش میزان واکنش انسان افغانستانی در برابر
فاجعه، بنشینیم و فکر کنیم و طرح و فرضیه بدهیم.
*این یادداشت برای هفته نامۀ پرسش نوشته شده بود.