۱۳۹۴ فروردین ۱۴, جمعه

ما از کی می خواهیم 31 مسافر هزاره را آزاد سازد؟


کمپین «درخواست آزادسازی 31 مسافر ربوده شده» در فضای مجازی لایۀ دیگری از سرگردانی ما را نیز باز می کند. آن این است:
شعار این کمپین به انگلیسی Bring Back 31 Hazara's و به فارسی «31 اسیر/مسافر هزاره را آزاد سازید» است. مخاطب درخواست ما کیست؟ کسانی که 31 نفر را ربوده اند؟ طالبان؟ یا حکومتی که سنگ تبعیتش را بر سینه می کوبیم و دولتی که افتخار شهروندی اش را داریم؟ پاسخ آخری منطقی تر به نظر می رسد. زیرا طرح چنین درخواستی برای طالبان، از بن خطاست. ما با طالبان از این دست داد و ستدها نداریم. طالبان ظاهرن تا توانسته اند خون هزاره را ریخته اند و البته هزاره نیز اگر مجالی یافته (در ابتدای ظهور طالبان و جنگ علیه این گروه) از ریختن خون طالب ابایی نداشته است. داد و ستد هزاره ها با طالبان، در چارچوب حاکم و محکوم، ظالم و مظلوم و کشنده و کشته شده، قابل تعریف است.

اعتراض ها رو به گسترش است


می ماند گروه موهوم دیگر، که ما علاقه داریم داعش بنامیمش، ولی داعش هرگز آن را در حلقۀ خود راه نداده است. شاهد این ادعا، می تواند سکوت داعش در برابر آن باشد. داعش با سازوکار تبلیغاتی-رسانه یی گسترده، می توانست به محض سر باز زدن طالبان از پذیرش ربودن 31 مسافر، مسوولیت این کار را به عهده بگیرد و آن موج ترس را عینیت ببخشد. اما هرگز این کار را نکرد، چون می داند پشت این گروه موهوم، طالبانی نشسته اند که پس از ارتکاب جنایت، مسوولیت آن را به گروهی که «وجود عینی ندارد» ارجاع می دهند.
با دولتی که در کابل وجود دارد و حکومتی که نامش را «وحدت ملی» گذاشته اند، داد و ستد بی شماری داریم. هزاره ها به هیچ خواست دولت، نه نگفته اند. سلاح را بر زمین گذاشته اند. فرزندان شان را به مکتب فرستاده اند. تریاک نکاشته اند. تفنگ گرفته، راه زنی نکرده اند. مخل امنیت نبوده اند و فرزندان شان را برای دفاع و حراست از این کشور، شامل ارتش و پولیس ساخته اند و برای دموکراسی جنگیده اند، قربانی داده اند ولی از دم نمانده اند. از دموکراسی حمایت کرده اند و به لحاظ ترکیب قومی، بیشترین سهم را در انتخابات و مشارکت در رأی دهی داشته اند. این که رییس جمهور چگونه گزینش شد، بماند. اما ساختار کلی حکومت و دولت مبتنی بر مشارکت حداکثری مردم است. مهمتر از همه پذیرفته اند که شهروند این کشورند و تابع آن. از این منظر، درخواست آزادسازی 31 مسافر در بند، از دولت یگانه امر ممکن است.
***
اما دولت در برابر این همه، چقدر به مسوولیت های قانونی اش در قبال شهروندان این کشور عمل کرده است؟ چقدر داد و دهش بی حساب و کتاب هزاره ها را پاسخ درخور داده است؟ در برابر بوسه های که بر پرچم سه رنگ این کشور زده اند چه گرفته اند؟ در برابر مالیدن پرچم این کشور به سر و صورت شان و جنگیدن برای بلند ماندن این پرچم که نماد حاکمیت این کشور نیز است، چه گرفته اند؟ غنی به تازگی گفته که در پی راهی برای معذرت خواهی از طالبان است. همان طالبانی که مسوول به یغما رفتن زندگی های بسیار بوده است. همان طالبانی که بی شمار انسان ها را به تیغ کشیده، کشته و سلاخی کرده است. همان طالبانی که آمده بود تا زندگی را از ما بگیرد. همان طالبانی که نتیجۀ حضورش در افغانستان 5 میلیون مهاجر و آواره است. همان طالبانی که جز خون و وحشت و جسدهای سلاخی شده چیزی برای ما نداد. بگذریم از این که همان زندگی نداشتۀ ما را نیز یک سره نابود ساختند. این را نیز نادیده می گیریم که هزاران انسان این سرزمین در فرار از جنگ، مورد تجاوز قرار گرفتند، از گرسنگی مردند، در دریا غرق شدند یا در اردوگاه های مهاجرین به تماشای تباه شدن زندگی شان نشسته اند.
در آخر می خواهم بگویم، شهروندی و تابعیت و رقصیدن متناسب به حرکت مواج این پرچم، نه تفریح و سرگرمی است نه هم بذل و بخشش حاتم وار از کیسۀ خلیفه.

برای خانواده های مسافران چیزی نداریم، جز آرزوی شنیدن خبر خوش و صبر و تحمل. یاد مسافران نیز گرامی.

۱۳۹۴ فروردین ۹, یکشنبه

آدم‌ربایی، استراتژی باخت حکومت




در 5 مارچ افراد مسلح منسوب به «داعش» 31 مسافرهزاره را که از هرات به سمت مناطق مرکزی و احتمالن ولایت غزنی می‌آمدند، از موتر پیاده کردند و با خود بردند. در آن زمان شایعه شد که این، کار گروه‌های وابسته به داعش است. از آن زمان اما کمتر از یک ماه گذشته است، ولی هیچ نیرو یا گروهی مسوولیت این آدم ربایی را به عهده نگرفته‌اند. نه طالبان، نه داعش با سازوکار رسانه‌یی گسترده‌اش و نه هیچ شبکه‌ای دیگر.
سکوت در برابر این رویداد دو سره بود. اگر از یک سو، گروه ربایندۀ 31 مسافر هویت شان را فاش نساختند، از سوی دیگر حکومت نیز به شکل پرسش برانگیزی در برابر این حادثه سکوت کرد. کاری که خشم همگانی را برانگیخت و لاجرم اشرف غنی در تجلیل از 22مین سالگرد کشته شدن استاد عبدالعلی مزاری در پیام رادیویی به همین مناسبت، گفت که وی در برابر این رویداد «سکوت استراتژیک» کرده است. تعبیری که دست مایۀ طنز بی‌کفایتی و سهل انگاری حکومت وحدت ملی به خصوص در میان کاربران شبکه های مجازی شد. در همین جریان، گفته شد عملیاتی نیز برای آزادسازی گروگان‌ها به راه انداخته شده، اما پس از مدتی به دلایل نامعلوم این عملیات نیز متوقف شد. این نیز بماند که عملیات ارتش، بیشتر شکل «تصفیوی» داشت تا آزادسازی چند ربوده شده.
باگذشت کمتر از یک ماه از ربوده شدن 31 هزاره، اکنون کمپاینی در فس بوک و شبکه های مجازی به راه انداخته شده، با عنوان 31 مسافر هزاره را آزاد سازید، با هشتگ #Bring Back 31 Hazara,s. در کنار آن، خانواده‌های شماری از ربوده‌شده‌ها نیز در کنار ذوالفقار امید، دست به تحصن زده‌اند.
شماری از شهروندان، دولت را متهم نگاه نابرابر در برابر شهروندان، اعمال تبعیض سیستماتیک علیه هزاره‌ها و سهل‌انگاری در برابر این رویداد می‌کنند. این البته تا حدی درست است. یک زمان، خبری در رسانه‌ها نشر شد که برای رهایی سرکنسول افغانستان در پشاور دولت به طالبان 2 میلیون دالر داده بوده، موارد مشابه زیاد است. اما خاموشی و سکوت مذبوحانه از سوی دولت در مورد ربوده شدن 31 هزاره، توجیهی غیر از آن چه شهروندان می‌گویند نیز ندارد. اما مایلم به وجه دیگر این قصه بپردازیم:
هزاره‌ها شهروندان این کشورند. نقش برجسته‌ای در انتخابات داشته‌اند و نقش شان در نهادینه شدن دموکراسی انکار ناپذیر است. ربودن آن‌ها از کشوری که حاکمیت مستقل دارد و مدعی حفظ تمامیت ارضی‌اش است، دو معنا را همرسانی می‌کند. یکی، هدف قراردادن هسته‌های حامی این دولت و نهادهای مستقر آن، از جمله دموکراسی‌. دو دیگر، به چالش کشیدن توان حکومت در حفاظت از شهروندانش. از این منظر، گمان می‌برم تقلیل این رویداد صرفن به هزاره ستیز خطاست. طالبان و حکومت در مصاف هم قرار گرفته‌اند و با ورق هزاره‌ها بازی می‌کنند. بیش و پیش از به چالش کشیدن امنیت جانی شهروندان، طالبان با این کار شان، غنی را با حکومتش و مسوولیتش به عنوان رییس جمهور و قوماندان اعلای قوای مسلح با سازوکار نظامی و نهادهای امنیتی این کشور، به چالش کشیده است.
این نکته نباید از دیده فرو گذاشته شود که سکوت دولت در برابر این رویداد، معنایی جز تسلیمی پیشاپیش نیست و این نهایت استیصال و درماندگی را نیز نشان می‌دهد. فراتر از آن، اشرف غنی در سخنرانی‌‌اش در کنگرۀ ایالات متحده گفته که به دنبال راهیست تا از طالبان مورد مظلوم، عذرخواهی کند. عذرخواهی از گروهی که حجم وسیعی از جنایت‌های هولناک را مرتکب شده و به تازگی 31 شهروند این کشور را ربوده، گیج کننده است. یا غنی، رییس جمهو مملکتی نیست که ما فکرش را می‌کنیم و نتیجتن دموکراسی و ریاست جمهوری و دولت-ملت بودن و شهروندی و ... توهم بوده است و غنی همسو با طالبان است. یا این که، در قمار طالبان، غنی نه تنها شکستش را پذیرفته که یک عذرخواهی نیز بدهکار شده است. در هر دو حالت، موضع حکومت وحدت ملی ناامیدکننده است و به یک معنا، پایان تاریخ حاکمیت حکومت وحدت ملی نیز خواهد بود. زیرا حکومت داری متضمن حمایت و حراست از شهروندان به مثابۀ پایه‌های حکومت نیز است و باختن این بخش، یعنی فرو ریختن کاخ ریاست جمهوری غنی. اگر این طور باشد که تاکنون رویدادهای اخیر آن را تأیید می‌کند، می‌توان نتیجه گرفت، غنی عملن باخته است؟

۱۳۹۳ بهمن ۱۷, جمعه

زنان و پیش‌روی واپس‌گرایانه


الف)
شماری از مدافعان/فعالان حقوق زن و شبکۀ زنان افغان در چهاردهم دلو/بهمن، نسبت به آن‌چه که عدم حضور زنان در کابینۀ حکومت گفته می‌شد، با راه اندازی تظاهراتی، اعتراض کردند. استدلال معترضان ساده بود: در انتخابات ریاست جمهوری افزون بر 38درصد از کل رأی‌دهندگان را زنان تشکیل می‌دادند، اکنون در بدترین وضعیت ممکن-حکومت باید در ساختار کابینه و تشکیلات حکومت به زنان باید 38 درصد سهم بدهد. به بیان دیگر، حکومت باید دست‌کم حضور 38درصدی زنان را در کابینه، ساختار حکومت و مناسبات درون دولت، تأمین کند. این اعتراض‌ها پس از آن شکل می‌گیرد که در میان هشت وزیر تأییدشده از سوی پارلمان، یک زن نیز حضور ندارد و از جملۀ 19 وزیر پیشنهادی از سوی محمداشرف غنی به پارلمان، صرفن سه تن شان زن بودند که از آن میان نیز صرفن برای یک زن در مجلس نمایندگان صندوق گذاشته شد. رأی نیاوردن خاطره افغان، نام‌زدوزیر تحصیلات عالی نیز این نگرانی را که «زنان از مناسبات قدرت حذف می‌شوند»، تقویت کرد. این درحالیست که مطابق تعهد رییس جمهور و رییس اجرایی، چهار وزارت باید به زنان تعلق می‌گرفت.

تحلیل حضور زنان در مناسبات قدرت به این شیوه گم‌راه کننده است، من با آوردن نمونه‌های دیگر که چه‌گونگی وضعیت زنان را در نهاد جامعه، سیاست و مناسبات کلان ملی روشن کند، سعی می‌کنم تصویر نسبتن شفافی از «زن افغانستانی در جامعۀ افغانی» به دست بدهم. به تازگی موسسۀ حقوق بشر و دموکراسی که یک نهاد داخلی است، حاصل یک تحقیق دوساله‌اش را بیرون داده است که نشان می‌دهد: «در هفت سال گذشته، حضور زنان در سیاست و اجتماع کم‌رنگ شده است.» به بیان دیگر، حضور زنان در از هفت سال به این سو، سیر افولی داشته است. به موازات کم‌رنگ شدن حضور زنان در کنش‌های سیاسی و اجتماعی، اعتماد به نفس زنان نیز لطمه خورده است. در دور اول انتخابات ریاست جمهوری-اگر اشتباه نکنم-مسعوده جلال با چند نام‌زد مرد برای به دست آوردن کرسی ریاست جمهوری رقابت کرد. اما در سالی که می‌گذرد و در انتخابات ریاست جمهوری، هیچ زنی خودش را نام‌زد ریاست جمهوری نساخت.
از جانبی دیگر خشونت علیه زنان کماکان به قوت خود باقیست. گزارش‌های کمیسیون مستقل حقوق بشر و نهادهای مدافع حقوق زن نشان می‌دهد که خشونت علیه زنان هرگز کاهش نیافته است. در سال 2013 و نیز میانۀ سال 2014، گراف خشونت‌ علیه زنان نشان می‌دهد که این پدیده در حال افزایش بوده است. تیرباران کردن، قطعه قطعه کردن، اعمال حکم محاکم صحرایی، ازدواج اجباری، لت و کوب، حبس در منزل تجاوز جنسی و مواردی دیگر، رئوس انواع خشونت علیه زنان را تشکیل می‌دهد. بدتر از این، به ادعای کمیسیون مستقل حقوق بشر افغانستان، 98درصد از خشونت‌ها [ی عادی] علیه زنان در منزل و به واسطۀ خانواده‌ها اعمال می‌شود.
عمده‌ترین دلیل این خشونت‌ها از نظر سازمان‌های حقوق بشری و مدافعان حقوق زن، دیدگاه بنیادگرایانه نسبت به زنان، خشونت‌های خانوادگی و عرفی، فرهنگ زن ستیز، ناامنی و ... بر شمرده می‌شود. این نتایج، بیشتر حاصل تحقیقات میدانی و ریاضیکی است. به این مفهوم که یک نهاد حقوق بشری آمده است، تعداد قربانیان خشونت‌های خانوادگی را حساب کرده و علت «صوری» این خشونت‌ها را نیز در محاسباتش جای داده و سرانجام نتیجه گرفته است که «مرجع اصلی خشونت علیه زنان، خانواده است و همین خشونت نیز باعث شده که حضور زنان در کنش‌ها و واکنش‌های سیاسی و اجتماعی/در نهاد سیاست و اجتماع، کم‌رنگ باشد.» از این منظر، خشونت علیه زنان و علت فقدان حضور آن‌ها در تمامی مناسبات زیست جمعی «به صورت کمی» بیان می‌شود. نگاه کمی به این معضل، نگاه ناقصی است؛ چه این که نمی‌تواند برای یافتن پاسخ این پرسش که «مرجع خشونت کجاست؟» ما را کمک کند. زیرا این پرسش، یک پرسش کیفی است و نمی‌شود از راه آمار و ارقام، به آن پاسخ گفت.
ب)
بحث در مورد حقوق زن، برابری خواهی و جنبش‌های عدالت‌خواه، در این کشور وجود داشته است. کم نیستند/نبودند زنانی که خودشان را فیمنیست دانسته‌اند و می‌دانند. به همین دلیل، این تصور که در افغانستان ادبیات زن‌محور و مجامع مدافع حقوق زن به مفهوم جدید آن شکل نگرفته، خطا خواهد بود. برعکس، زنان در طی 13 سال اخیر و به موازات آن مردانی زیادی بوده‌اند و که سعی کرده‌اند برابری عام شود و زن ستیزی محو گردد. فراتر از برابری‌خواهی، حتا نوعی ادبیات برتری جویانۀ زنانه نیز ظاهرن-ترویج شده و عمومیت یافته است. مثال‌های فراوانی وجود دارد و فکر می‌کنم اشاره به مورد مشخص، سو تفاهم برانگیز خواهد بود. اما روشن است که حضور زنان در بسیاری موارد، نه تنها مسأله‌دار نیست، بل‌که نوعی امتیاز نیز تلقی می‌شود. حضور زنان در مجامع مدنی، در رسانه‌ها، در کنش‌های اجتماعی، در ادبیات، در فرهنگ و مواردی از این دست، تا حدی پر رنگ است.
در یک محاسبۀ منطقی آدم نمی‌تواند «افزایش خشونت علیه زنان و کم‌رنگ شدن حضور زنان از نهاد سیاست و اجتماع» را با «ترویج ادبیات برابری خواهی، فیمنستی و حضور پررنگ زنان در نهاد فرهنگ و هنر و فعالیت‌های مدنی» را در یک کانتکس قرار دهد. به قول متکلمین، اجماع ضدین/ نقیضین، از جملۀ محالات است. ممکن نیست که در جامعه، از یک سو زن مورد تبعیض باشد و از جانبی دیگر حضورش در رسانه‌ها حتا مایۀ مباهات باشد و امتیاز حساب شود. ممکن نیست زن از یک سو مورد ستم مضاعف باشد و از جانبی دیگر صدها مدافع حقوق زن و نهادهای فعال زنان، فعال باشند و حضور تأثیرگذاری در «بدنۀ اقتصادی» فرهنگ داشته باشند. ممکن نیست زن از یک سو با «دیدگاه حذف» مواجه باشد و از جانبی دیگر در ادبیات رسمی و عمومیت یافته سیاسی و اجتماعی و حتا در بستر ادبیات و فرهنگ (شعر، داستان، موسیقی و ...) به عنوان یک موجود فاضل‌تر از مرد، معرفی گردد. هیچ کدام از این‌ها ممکن نیست، ولی طرفه آن که در افغانستان چنین تناقضی عملن وجود دارد. حتمن می‌گویید، حرافی بس است، مثال بده. بسیار خوب، توجه کنید:
یکی از مشخصات شعر جدید افغانستان، شکافتن پرده‌هایی است که برای زنان حتا بر زبان آوردنش تابو به حساب می‌آمد. ولی ادبیات جدید، تمامی این پرده‌ها درید. زن، در شعر یک دهۀ اخیر از پر بسامدترین مدلول-واژه‌های شعری است. در ادبیات یک دهۀ پسین، دو چهره از زن به نمایش گذاشته شده:1- زن از نظرگاه تاریخی که سخت مورد ستم بوده (و پیامش این است که باید به این ستم پایان داده شود) و 2- زن به عنوان یک موجود متعالی در یک دید نسبتن مدرن، که موجودی کنش‌گر، فاعل، تصمیم‌گیرنده و غیر سنتی است و مثلن از به زبان آوردن اندام‌های جنسی‌اش هراسی ندارد. در نهاد سیاست نیز، این ایده که زن می‌تواند رییس جمهور، وزیر، وکیل و ... باشد، تأیید شده است و حتا زنان بسیاری توانسته‌اند در موقعیت‌های مختلف حضور داشته باشند. ولی به این مثال نیز توجه کنید: در سال 1391 در یکی از ساعات درسی میان من و برخی هم‌صنفی‌هایم بحثی در گرفت که نتیجۀ جالبی برایم داشت. استاد تلاش می‌کرد استدلال عقلی کند تا نشان بدهد که «زن نمی‌تواند رییس جمهور شود/باشد» و من با این باور مخالفت کردم و استدلالم این بود که در جهان جدید، رهبری امر فردی نیست، نهادهای بسیاری در ره‌بری و مدیریت جامعه نقش دارند که بار مسوولیت مثلن-رییس جمهور را کم می‌کنند. برای مثال، رییس جمهور الزامن شب و روز سوار بر اسپ در حال نبرد یا مسافرت به این شهر و آن شهر نیست و کشیدن ماشۀ توپ نیز کار او نیست و یگانه تصمیم‌گیرنده نیز نمی‌باشد. او حداکثر مدیریت یک نهاد را بر عهده دارد و این کار از عهدۀ یک زن نیز بر می‌آید. اما تقریبن تمامی دخترانی که در این صنف بودند، با من مخالفت کردند. این فکر، از کجا بر می‌آمد؟
***
گفتم که وضعیت زنان را اگر بر مبنای روایات رسمی فهم کنیم، با یک تناقض عجیب بر می‌خوریم. زن از یک سو مایۀ شرم است و از سوی دیگر مایۀ مباهات. مگر می‌شود؟ از جانبی، حضورش در ساختار قدرت از الزامات دموکراسی خوانده می‌شود و از جانبی دیگر بخش عمدۀ خشونت علیه زن به واسطۀ افراد قدرت‌مند و حتا نهادهای قدرت‌مند (بخوانید، افراد زورمند دولت) اجرا می‌گردد.
ما برای تشریح وضعیت زنان، دو راه بیش‌تر نداریم. یکی، قبول چنین روایت پذیرش ناپذیر و سرشار از تناقض است-که شرحش رفت- و دو دیگر، ویران کردن و به زنجیر بستن تمامی روایاتی از این دست است. اولی شیک و بی درد سر است و دومی، با طبیعت ویران‌گرانه‌اش، سنگین و دشوار؛ زیرا تمام سخنانی شیکی که تا اکنون گفته شده را نفی می‌کند. از این منظر، فیمنیستم چیزی جز یک فضل فروشی مودبانه نبوده و بیش‌تر در نقش دکور فضای روشن‌فکری(؟) به کار رفته است. برابری خواهی به یک خواست حداقلی برای «سهم گرفتن» در معادلات اقتصادی و فرهنگی و حتا سیاسی، فرو کاسته شده است. مبارزه علیه زن ستیزی از حد یک مبارزۀ تمام عیار که اصول و روش‌های خود را می‌طلبد، به یک واژۀ مصرفی در محافل پر زرق و برق مدنی تقلیل یافته است. و سرانجام پروژۀ محو خشونت علیه زنان و استقرار برابری در چالۀ «بحث‌های انتزاعی، حرافی‌های برای گرفتن فند» گیر مانده و یا در بدترین حالت، بدل به مرجعی برای نفرت پراکنی جنسیتی شده است. از منظر، حضور زنان در مناسبات قدرت (پارلمان، حکومت، قوۀ عدلی) و نهادهای مدنی و اجتماعی و سیاسی (به شمول نهادهای فرهنگی و احزاب) صرفن در چارچوب «حضور نمادین» قابل درک و تحلیل است. زن به مثابۀ پروژه، مفهومی است که تا آن‌جایی که من به خاطر می‌آورم، دو بار طرح شده است. این مفهوم، همان چیزی است که در این نوشتار، مد نظر قرار گرفته است و تلاش شد تا نشان داده شود که مصداق عینی «جنسیت زدایی، برابری خواهی، مساوات و حتا زن گرایی» در این کشور وجود ندارد و تمامی این مفاهیم کارکرد تاکتیکی برای انحصار پروژه‌های اقتصادی را داشته است. تز اصلی این یادداشت لاجرم چنین خواهد بود: زنان قبل از یازدهم سپتامبر، ابزاری برای اعمال قدرت و مشروعیت امارت طالبانی بود. به این مفهوم که طالبان از ره‌گذر حذف زنان از قاعده و رأس اجتماع، سیاست و قدرت، ابراز وجود کردند و تفاوت شان را با هر نظامی دیگر نشان دادند. و زن در پس از یازدهم سپتامبر به ابزاری برای ابراز مشروعیت و تسلط بر گلوگاه‌های قدرت تقلیل یافت. در هر دو حالت، نگاه ابزاری به زن و ابزارشدگی زن، برجسته است، با این تفاوت که زنان در این دوره، ابزار بودن با چنین شرایطی را راحت‌تر و تحمل‌پذیرتر یافته‌اند و از آن استقبال کرده‌اند.
***
استقرار چنین وضعیت (متناسب با دیدگاه دوم «پیش‌روی واپس گرا») دلایل بسیاری می‌تواند داشته باشد. به صورت مختصر به چند چیز اشاره می‌گردد. نخستین آن، خلط کردن جنس (Sex) و جنسیت (Gender) است. در افغانستان، تبعیض جنسیتی هم‌واره با توجیهات بیولوژیکال دفاع شده است. چنین نگاهی تاریخی/فرهنگی است. یعنی ستیزه با زن به مثابۀ جنسیت غیر مرد، «نامرد» تلقی شده و هم‌واره تحقیر شده است. ادبیات کهن ما سرشار است از چنین تحقیری. ولی در جهان جدید همین نگاه با مسایلی بیولوژیک توجیه شده، مانند ضعیف بودن اندام، کم زور بودن و حتا مسایلی چون عاطفی بودن، اولن از شاخصه‌های بالذات زن تعریف شده و ثانین همین شاخصه‌ها دلیلی شده برای فرو غلطاندن زن از موقعیت برابر با مرد.
نکتۀ دیگر فقدان آگاهی یا سو فهم از مهم‌ترین مبانی نظریات برابری خواهانه است. جالب است که ادبیات فیمنیستی ما به شدت زن ستیزانه است، جنسیت زده است و تکرار ادبیات تحقیر است، ولی هرگز کسی متوجه‌اش نمی‌شود. سخن‌ران ما می‌گوید «باید به زن‌ها ««هم»» احترام گذاشت»، ولی از خودش نمی‌پرسد که وقتی به «زن» می‌رسد، چرا قید «هم» را می‌آورد؟ یا یک جمله‌ای که اخیرن معروف شده: «مردان ما دموکراسی را برای خانۀ هم‌سایه می‌خواهند»؛ این جمله را غالب زن‌ها می‌گویند، ولی هرگز نمی‌پرسند از خودشان که همین جمله چه قدر بار حقارت جنسیتی و زن‌ستیزانه دارد. مگر مردان شما خدای قهارند که دموکراسی در گرو آن‌هاست و شما بندگان مطیع شان که باید او (مردان تان) به شما دموکراسی عنایت کند؟ همین جملۀ «خواستن دموکراسی برای خانۀ هم‌سایه» نشان می‌دهد که در تهِ ذهن زنان این کشور، چه رسوب پر عمقی از فکر و زبان زن ستیزانه و مردسالار است.


۱۳۹۳ بهمن ۵, یکشنبه

خشونت در سکوت؛ عادی شدگی خشونت، عوامل و تبعات آن




مثال اول: زمانی که مرتضا پاشایی از بیمارستانی در تهران درگذشت، هم‌دردی با وی موجی بود که تنها در ایران نماند. شمار کسانی که از مرگ وی متأثر شدند، در میان شهروندان افغانستان اگر نگوییم به اندازۀ ایرانیان اما با تفاوت کمی اندک، محسوس و چشم‌گیر بود. بسیاری از کاربران شبکه‌های اجتماعی مجازی با گذاشتن آهنگ‌های پاشایی یا و اشتراک‌گذاری آن یا تبدیل کردن عکس شناسۀ شان، به نحوی تأثرشان را از مرگ این خوانندۀ جوان پاپ ایرانی بیان کردند.
مثال دوم: زمانی که به مجلۀ فکاهی شارلی ابدو در پاریسِ فرانسه حمله شد و 12 تن از کارمندانش کشته شدند، نیز در تمام گوشه‌های جهان مردم نسبت به آن واکنش نشان دادند. در فرانسه تنها چند لحظه پس از پایان حمله و فرار مهاجمان، مردم در میدان جمهوری جمع شدند. پس از آن همین میدان شاهد حضور میلیون‌ها شهروند فرانسوی و غیر فرانسوی و چهل رهبر جهان بود. اما واکنش‌ها نسبت به آن صرفن به اروپا یا غرب محدود نمی‌شد. شهروندان افغانستان نیز به جمع کسانی پیوستند که می‌گفتند: ما شارلی هستیم. البته نباید از دیده فروگذاشت که شماری از شهروندان این حادثه را ستایش کردند، اما آن‌ها کم بودند. بخش قابل توجه کاربران فس‌بوک، فعالان اجتماعی و مدنی، شاعران، نویسندگان و فیلم‌سازان در برابر این رخ‌داد تروریستی نتوانستند سکوت کنند یا بی‌تفاوت باشند. به همین دلیل هم‌دردی با قربانیان این رخ‌داد تروریستی در تمام لایه‌های جامعۀ افغانستانی وجود داشت و قابل مشاهده بود.
مثال سوم: در یک حملۀ انتحاری به موتر شکریه بارکزی، عضو پارلمان کشور، یک دختر خانم دانش‌آموز نیز در میان کشته‌شده‌گان بود. به محض پخش این خبر نام این دختر (قدسیه) در میان شهروندان پیچید و گسترۀ هم‌دردی‌ها نسبت به مرگ قدسیه در حدی بود که دولت‌مردان افغانستانی نتوانستند آن را ندیده بگیرند و به سرعت برای ابراز هم‌دردی با خانوادۀ قدسیه به خانه‌اش شتافتند.
***
آدمی هم‌واره در برابر فاجعه واکنش نشان داده و احساسش را بیان کرده است. فاجعۀ انسانی به این دلیل که عمیق‌ترین و در عین زمان نزدیک‌ترین فاجعه نسبت به خود انسان است، بیش‌ترین واکنش را در میان جوامع انسانی برانگیخته است. مرگ غیرطبیعی یک فاجعه است. انسان‌ها در برابر مرگ حساس بوده اند و با حضور و وجودش هرگز کنار نیامده اند. اما زمانی که این مرگ مخصوصن در یک بستر متفاوت مثلا در یک حملۀ انتحاری رخ می‌دهد، عجیب‌تر و ناپذیرفتنی‌تر می‌شود. به همین لحاظ، مرگ غیرطبیعی و ناخواسته و به عبارت دقیق‌تر تحمیل شده تحمل ناپذیر بوده است، از این حیث که انسانی که چنین مرگی را از سر می‌گذراند، یک قربانی است. در ادبیات الاهیاتی و اساطیری و اجتماعی ما قربانی هم‌واره ترحم برانگیز بوده است. به خصوص که این قربانی، قربانی‌یی مرگ باشد.
از این نظر واکنش مردم در برابر حوادثی که یادآوری شد (در مثال‌های یک-سه) قابل درک است. مرگ خوانندۀ ایرانی را اگر صرفن یک رخ‌داد طبیعی فرض کنیم که در آن یک مبتلا به سرطان جانش را از دست می‌دهد و بعد بیاییم واکنش‌ها در برابر مرگ او را ببینیم، به خطا رفته ایم. زیرا با چنین فرضی، ما ناتوان از توضیح واکنش عمومی در برابر مرگ او خواهیم بود. از این رو، مرگ پاشایی و واکنش عمومی در برابر مرگ او را می‌توان با ضلع سومی آن که «مبارزه یک انسان با سرطان و ایستادن در برابر مرگ و لاجرم شکست خوردن» است تکمیل کرد. درست در چنین وضعیتی است که ما می‌توانیم واکنش عمومی را تاحدی تحلیل کنیم. روزانه ده‌ها بیمار در برابر سرطان به زانو نشسته اند و جان باخته اند، اما هرگز واکنشی گسترده برنینگیخته است. زیرا اولن بسیاری از این بیماران در سکوت مرده اند، سکوتی ناشی از فضای بیمارستان و عدم روایت وضعیت بیمار برای دیگران. اما روال تدریجی شکست مرتضا پاشایی و مرگش، با روایت‌های رسانه‌یی و اطلاع‌دهی لحظه به لحظه هم‌راه بود. درواقع بخشی از مردم آشکارا در جریان این رخ‌داد قرار داشتند و روند مرگ تدریجی یک انسان را می‌دیدند. سرانجام مرگ او برای همه روشن بود و دلیل کافی برای واکنش در برابر آن وجود داشت.
حادثه‌ای که معروف شد به رخ‌داد تروریستی شارلی، اما تاحدی قصۀ متفاوت‌تر دارد. در این رخ‌داد و برجسته کردنش، نقش متغیرهای تاریخی، عوامل محیطی و اجتماعی نقش اساسی را داشتند. فرانسه و در کل اروپا ده‌هه هاست که از روزگار تاریک جنگ دوم جهانی عبور کرده اند. این کشورها پس از آخرین جنگ بنیان برانداز جهانی، مسیر متفاوتی را رفته اند. فرانسه انقلاب جمهوری را در تجربۀ تاریخی-سیاسی خود دارد. انقلابی که معروف است به انقلاب کبیر، که اعلامیۀ حقوق بشر، دموکراسی و ارزش‌های دموکراتیک این کشور حاصل آن است. اروپای پس از جنگ دوم جهانی، کوشیده، محیطی امن و عاری از خشونت داشته باشد. به همین دلیل، بسترهایی که منجر به بازتولید خشونت می‌شده را، تا حدی از میان برداشته است. بحث در این مورد، یادداشت مستقل و مجال دیگر می‌خواهد اما می‌توان به اجمال اشاره کرد که فردیت، اومانیسم، کرامت انسانی، قانون، گذار از خشونت‌گری به برخورد کلامی و ... از عواملی اند که در تعدیل خوی و خصلت انسان غربی نقش بارز داشته است. به همین دلیل، کشتن انسان‌ها، یک رخ‌داد بسیار تکان‌دهنده است. چرا باید کسی کشته شود؟ به چه جرمی؟ این‌سوال ذهن انسان غربی/اروپایی را لاجرم پس از حادثۀ شارلی به خود درگیر کرد.
داعش و قصۀ بنیادگرایی اسلامی و هراس و نفرتی که در میان جهانیان برانگیخته است و نیز ‌الزامات اخلاقی قدرت‌مند و بیگانگی انسان اروپایی با رخ‌دادهای فجیع و اهمیت جان انسان‌ها، باعث شد تا حمله به شارلی ابدو، واکنش بسیار گسترده داشته باشد و شهروند و سیاست مدار و بازرگان این کشورها در برابرش سکوت نکنند.
حادثۀ سوم که در افغانستان اتفاق افتاده، با چنین روی‌کردها و نکاتی که گفته شد، قابل درک نیست. در این کشور نه الزامات اخلاقی، اخلاق جمعی، انسان‌گرایی، کرامت شهروندی و هراس از تروریسم و نو بودن این رخ‌داد (مثل شارلی ابدو) وجود دارد نه این حادثه یک مرگ تدریجی بوده که به مرور زمان توجه همگانی را جلب کند. رخ‌دادهای تروریستی در این کشور ناآشنا نیستند و مردم بیش از هرچیزی در زندگی سال‌های اخیر شان با این رخ‌داد آشنایند. افغانستان کانون ترور و انتحار بوده و رقم پر رنگ این حادثه، نو بودن یا ناگهانی بودن این اتفاق را مردود می‌شمارد. متأسفانه انسان افغانستانی هنوز به لحاظ تاریخی، نتوانسته گسست و فاصله‌اش را با جنگ و خشونت و انسان‌کشی بیش‌تر سازد. این کشور در طی یک سدۀ اخیر هرگز نتوانسته نسبتش را با جنگ و خشونت و زیر پای شدن ارزش‌های انسانی قطع کند. با این وصف، پرسش این است که چه شد که مرگ قدسیه واکنش همگانی در پی داشت؟ در تحلیل این پدیده مفهوم «وایرل» به ما کمک می‌کند. وایرل، یعنی رخ‌دادی یا موردی که در شبکه‌های اجتماعی مجازی بدل به موج می‌شود و به صورت فراگیر افکار عمومی به آن جلب می‌گردد. این موج‌ها اما به هیچ وجه با سنجیدارهای منطقی قابل ارزیابی نیستند. گاهی پدیده‌هایی به هر دلیلی (که بحث مفصلی دارد) به شکل گسترده مورد توجه مخاطبان قرار می‌گیرد و فراگیر می‌شود. از این منظر، پاره‌‌ای از حوادثی که در افغانستان واکنش همگانی بر می‌انگیزد، به هیچ صورت نمی‌توانیم در آن عوامل اصلی و پایدار شبیه آن‌چیزی که در فرانسه اتفاق افتاد را دخیل بدانیم. واکنش افغانستانی‌ها به مرگ پاشایی نیز در همین متن قابل درک و تحلیل است.
***
قطع نظر از این مسایل، در این کشور بی‌شمار رخ‌دادهای فجیع انسانی اتفاق می‌افتد که هیچ واکنشی به دنبال ندارد یا این واکنش‌ها بسیار کم عمق است و در صورت دیگرش دامنۀ کوتاهی دارند. در یک محفل عروسی، بمبی فرو می‌افتد و جان ده‌ها انسان‌را می‌ستاند. در حادثۀ انتحاری طفل ده ساله به طرز فجیعی کشته می‌شود یا ده‌ها انسان گلوله باران می‌شوند. این اتفاقات همه روزه، هر هفته و هر ماه تکرار می‌شوند اما هیچ تکانی به مردم داده نمی‌توانند. کشته شدن انسان‌ها، تکه پاره شدن شان و مشکلات و مصایب بسیاری که دامن‌گیر انسان افغانستانی است، به طرز وحشت‌ناکی برای مردم عادی شده است. عادی شدگی این وضعیت قطعن ضرورت توجه به آن را برجسته می‌سازد. زیرا گسست‌های این چنینی، برای جامعه زیان‌های سنگینی به هم‌راه دارد. ابتدایی ترین آن، ترویج خشونت و افزایش هرج و مرج خواهد بود و برچیده شدن بسترهای انسانی سازی قدرت و سیاست و جامعه. به نظر می‌رسد، در تحلیل این پدیده، دست‌کم به عنوان شروع مبادی بحث، چند نکته قابل درنگ است.
خشونت نهادی و تاریخی
در افغانستان تا آن‌جا که تاریخ فرصت سیر به گذشته را می‌دهد، خشونت به مثابۀ بستر اعمال قدرت عمل کرده و پا به پای قدرت، حضور نهادی داشته است. خشونت در سیاست توجیه شده و حتا برای آن قانون و منطق ساخته اند و گاهی در تاریخ قدرت، خشونت به مثابۀ ابزار بسط قدرت عمل کرده است. بحث خشونت به مثابۀ ابزار اعمال قدرت جداست، اما می‌خواهم بگویم/نشان بدهم که خشونت به صورت نهادی ریشۀ تاریخی دارد. قتل عام عبدالرحمان خان، خشونت‌های امرای پیشین و خشونت‌های تاریخی دیگر به شمول عصر سلطۀ طالبان در این کشور، نمونه‌های عینی تاریخ خشونت ورزی در این کشور اند. تاریخ دور و دراز خشونت ورزی ابتدایی ترین تأثیری که برجای گذاشته، عادی سازی خشونت بوده است. به عبارت دیگر، انسان افغانستانی در یک تجربۀ تاریخی با خشونت به عنوان بخشی از زندگی اجتماعی و سیاسی خودش، کنار آمده است.
سرکوب ابراز خشم
در این کشور کم‌تر نظام سیاسی‌یی به الگوی‌های مردم‌سالار و مداراگر پای‌بند بوده است. سیاست همیشه در بستر سرکوب و تحدید و انحصار و دکتاتوری معنا یافته است. به این ترتیب، در تاریخ این کشور هم‌واره صدای مخالف به مثابۀ دشمن برانداز قدرت مرکزی تعریف و به همان سختی خفه شده است. اعتراض، هم‌زاد براندازی بوده و سرکوب آن به عنوان ابزار دوام یک نظام سیاسی توجیه شده است. وقتی نظام غارت کرده، به دلیل ترس از سرکوب و تنبیه مردم خشم شان را فرو خورده اند. به همین ترتیب، رفته رفته سرکوب بیرونی در یک روند طولانی به سرکوب درونی نیز استحاله شده است. ام‌روزه این مسأله که در بسیاری از مواقع شهروندان خودشان را سرکوب می‌کنند و برای سکوت و بی‌توجهی شان در برابر فاجعه برای خود استدلال می‌کنند. شهروند افغانستانی به لحاظ فکری و روانی در وضعیتی قرار گرفته که ابراز خشم را بر نمی‌تابد و نمی‌تواند به راحتی به خود فرصت دهد که در برابر یک وضعیت غیرقابل تحمل اعتراض کند. زیرا او دست‌کم خودش را قانع می‌کند که اعتراضش جایی را نمی‌گیرد.
خشونت در برابر خشونت
بی‌تفاوتی جامعه را در برابر رخ‌دادهای خشونت آمیز و فاجعه بار می‌توان به عام شدن خشونت حتا در پیش شهروندان خشونت پرهیز این کشور نیز تلقی کرد. مثالی بدهم: تصور کنید در یک روستایی همیشه یک عده با هم می‌جنگند. برای اعضای دیگر روستا، دو-سه نوبت برخورد این افراد واکنش برانگیز است و مردم سعی می‌کنند جلو این برخوردها را بگیرند. زیرا از جنگ متنفرند، از آن بیزاری می‌جویند و به بیان دیگر، خشونت برای آن‌ها تکان دهنده است. اما اگر این جنگ و دعواها ادامه یابد، دیگر کم‌تر کسی نسبت به آن واکنش نشان خواهد داد، زیرا خشونت و جنگ و دعوا که تصویر نسبتن زشتی داشت، تبدیل به یک مسأله روزمره می‌شود و دیگر آن تازگی، خشونت و بدنهادی که دارد از میان می‌رود. در این صورت زدن و کندن افراد هم‌دیگر را اصلن جای نگرانی دارد. خوب، یک عده می‌جنگند و می‌زنند هم‌دیگر را. حتا فراتر از آن، تداوم خشونت، برای بسیاری‌ها نه رخ‌داد نگران‌کننده که بدنهاد که به مثابۀ یک سرگرمی تقلیل می‌یابد. این وضعیت را می‌توان همین حالا در شهرها دید، وقتی دو نفر با هم می‌جنگند کثیری از مردم دور و بر آن فقط می‌بینند و از زدن و کندن آن دو به نحوی-حتا ناخواسته-لذت می‌برند.
***
واکنش برانگیز نبودن فاجعه که پی‌آمد خشونت است –در این کشور-ریشه در همین عوامل و مسایلی دیگر دارد. عمده‌ترین آن‌ها چنان‌چه اشاره شد، نهادی-تاریخی بودن خشونت، سرکوب اعتراض و خشن شدن خوی جمعی است. دوام این وضعیت حتا تصور ناممکنی است. چه این که می‌تواند به شکل تندروی انسان ستیزانه در شکلی که در کنش نیروهایی مانند بوکوحرام و داعش و القاعده تجلی یافته، رنگ بدل کند. تصور جامعه‌ای با خوی داعشی بسیار سخت است. به همین دلیل، انسانی سازی روابط اجتماعی به تعبیر عام تر، ضرورت اولیۀ ماست. برای این کار، نیاز به تولید تاریخ و ادبیات فاجعه است. صورت ناانسانی، کریه و تحمل‌ناپذیر فاجعه باید به صورت عینی و انتزاعی برجسته شود. افغانستان کشوری است که هنوز تاریخ، هنر و ادبیاتش به فاجعه نزدیک نشده و به آن نپرداخته است. ما ادبیات فاجعه شبیه آن چه که پس از هولوکاست در اروپا اتفاق افتاد نداریم. ما موزیم استکهلم که در آن فجیع ترین شکل‌های اجرای خشونت با هنر تندیس سازی و نقاشی و ... ماندگار شده است را نداریم. ادبیات فاجعه نیست و بدتر از همه، تاریخ فاجعه به جز در آثار فیض ‌محمد کاتب روایت نشده است. درست از این ره‌گذر خواهد بود که می‌توانیم روح خشونت زده و خشن جامعه را تعدیل کنیم و پس از آن برای برای افزایش میزان واکنش انسان افغانستانی در برابر فاجعه، بنشینیم و فکر کنیم و طرح و فرضیه بدهیم.
 *این یادداشت برای هفته نامۀ پرسش نوشته شده بود.